شنبه، آبان ۹

What Dreams May Shatter

رؤیاهایی هستند
که خرد می شوند
و تکه تکه می ریزند
روبروی سکوت چشمانت
و ناباوری لب های باز مانده ات
لا به لای بغض حنجره ای
که خرده شیشه های رؤیاها خونینش می کنند
رؤیاهایی
که نیستند.

کاپشن

آسمون می گیره، هوا گرگ و میش میشه، بارون می باره و برگ، رو برگا و بارونایی که قبلاً باریده. دستامو مچاله می کنم تو جیبم، کله مو تو یقه م، خودمو تو کاپشنم؛ قدم می زنم زیر بارون. تا میام فک کنم چقد جات خالیه پیشم یکی تو کله م بغضش می گیره.یکی که همون جوری با بغض می گه "فرق چندانی نمی کرد. حالا که نیس، نمی خواد، اگه بود، نمی تونست پیشت باشه. انگار انقدا مهم نبود واسه ش اصن". یکی که بغض کرده، دستاشو مچاله کرده تو جیبش، کله شو تو یقه ش، خودشو تو کاپشنش؛ تنهایی قدم می زنه زیر بارون.

پ.ن. این 200 امین پست این بلاگ بود. بلاگی که حسرتش موند رو دلم که یه دفه بیای بخونیش بم بگی "کورش با اون پستت حال کردم". حتی اینم نگی، بیای بخونیش فقط.
پ.ن.1. منی که آخرش یاد نگرفتم اولویت بندی شم و دست چندم باشم. تویی که آخرش اینو نفهمیدی. یا فهمیدی و به روی خودت نیاوردی.

...

انگار که یکی هر چن ساعت یه بار یه میله ی 10-15 سانتیو از سوراخ مردمکم تا ته فرو می کنه تو کله م.
بعد شروع می کنه چرخوندن.

من

الاغی که آخرشم هیچی از یونجه نفهمید؛ یونجه دوس نداش اصن.

پنجشنبه، آبان ۷

..

های پنجره های خاموش کوچه ی خلوت! کدام هاتان دیده بودید بوسه هامان را؟ بیایید تعریف کنید برایم، دلم بد گرفته.

قانون دوم نیوتون

گاهی ما به فکر فرو می رویم؛
و گاهی افکار به ما.

پ.ن. انقد که دارم غم و غصه دایورت می کنم قاعدتاً بچه هام باید موجودات خیلی افسرده ای بشن. نگرانشونم.

چهارشنبه، آبان ۶

.

خواب می دیدم تو یه خیابون باریکم که همه ی کوچه های دو طرفش بن بسته. شبه، بارونه، فقط یه لاین راهه با پیچای ریز و من همین جوری دارم می رونم. هیچ کس پشت سرم نیست، بقیه ی ماشینا همه از روبرو میان، همه شون فوری بهم راه می دن که رد شم و وقتی دارم رد می شم یه جوری نگام می کنن. تموم نمیشه خیابونه...بیدار نمی شم... .

بی عرضه های احمق نفرت انگیز دوست داشتنی

زن ها - مثل تمام ابنای بشر - کلاً دو دسته ن:
اونایی که نمی فهمن چیکار دارن می کنن و گند می زنن به همه چی
و اونایی که آگاهانه و "منطقی" و به قصد قربت گند می زنن به همه چی

سه‌شنبه، آبان ۵

فاجعه

اتفاقی است به شکلی مضحک قابل پیش بینی و به طرزی دردناک اجتناب ناپذیر.

پ.ن. نترسین بابا، کامنت گذاشتن که ترس نداره. فوقش فحشتون می دم دیگه.

دوشنبه، آبان ۴

Untitled

Sometimes cutting people out of your life darmattically means cutting an awfully huge lot of your life off; a huge lot of yourself.
That happens when you insist on keeping so few people so close. People who neither want to nor could and don't even care to stay that close. People who don't tolerate being kept that tight.
People who are dramattically so few, so close.

پ.ن. و زندگی چرخه ای است از اشتباهات؛ از حماقت ها.

سرخوشی

یعنی وقتی می دونی چه اتفاقی داره میفته و به خودت نمی گی؛ از خودت مخفی ش می کنی.
یعنی پوزخند.

شنبه، آبان ۲

Expowsed

مث دیوار پشت قاب عکس
حس دیوار پشت قاب عکس

بعد زلزله ای که فقط قابو می شکنه.

چهارشنبه، مهر ۲۹

داستان کلاغ ها و الاغ ها


حالا همه شهر را کلاغ گرفته.
همه چیز از روزی شروع شد که اولین کلاغ ها را دیدند و گفتند "نزنیدشان؛ این ها که کاری به ما ندارند" و داشتند و چون روز روشن بود که خواهند داشت اگر توان و امکانش باشد.
همه چیز از روزی شروع شد که اولین پرهای خونین کبوترها و منقار به خون کبوتر آغشته ی کلاغ ها را دیدند و گفتند "نزنیدشان؛ اگر بزنید دست جمعی حمله می کنند" و ترسیدند و ترجیح دادند ببندند و بروبند و بشویند چشم ها را و پرها را و خون ها را.
همه چیز از روزی شروع شد که به چشم دیدند جان دادن کبوترها را زیر ضربه ی منقار کلاغ ها و گفتند "نزندیشان؛ زیادند و ضعیفیم و بی دفاع" و گفتند "یک کلاغ را زدن که دردی را دوا نمی کند" و به خدا واگذار کردند.
همه چیز از روزی شروع شد که به اختیار خود امانشان دادند و با دست خود منقارهای خون آلودشان را شستند و دانسته چشم خود را بر پرهای خون آلود بستند و به پنجه ی ترس و سستی خود گلوی خود را فشردند و سنگ از دست خود گرفتند و ...
...و حالا دیگر برای کناره گیری از شراکت در جنایت دیر است و هنگام قصاص.
حالا همه ی شهر را کلاغ گرفته.

پ.ن. با سه ماه تأخیر.

شنبه، مهر ۲۵

Devine Lab.

اعتقاد به آزمون های الهی و تفسیر مصائب به این طریق پذیرش نوعی از همذات پنداریست با موش های آزمایشگاهی ای که به طور مداوم و به انحا مختلف انگول می شوند تا مشخص گردد خدا چه آفریده.

پ.ن. که خب حس خوبی نیست.
پ.ن.2. خدایا! مگه من علاف توام؟

یکشنبه، مهر ۱۹

Comicotragedy

شاید روزی بنویسم داستان مردی را که در انتهای کوچه ای بن بست چهارمین دیوار را پشت سرش می ساخت.

پ.ن. شاید روزی بنویسم؛ شاید اجرایش کنم.

جمعه، مهر ۱۷

Let There Be Light

و خداوند 6 شبانه روز به خلقت مشغول بود. شب ششم، شب جمعه بود و خداوند آغاز حیات را در قزوین قرار داد.
در روز هفتم خداوند، فارغ از خلقت، از عرش اعلایش به زمین می نگریست و به همراه فرشتگان بارگاهش کرکر می خندید.

سه راهی

سؤال:
اگر بنا باشد بین یک عوضی خوشحال یا یک آدم حسابی غمگین بودن یکی را انتخاب کنید چه می کنید؟

جواب:
حالت الف. شما کلاً اخلاق و وجدان و انسانیت را دایورت کرده و سعی می کنید حالش را ببرید اما از آنجا که این کاره نیستید، زمان زیادی نمی گذرد که وجدان خفتتان کرده و - متعاقباً یا مستقلاً - پروژه های حال و حولتان هم با شکست مواجه می شود. حالا شما یک عوضی غمگین هستید.
حالت ب. شما تصمیم می گیرید آدم خوبی باشید، بهای خوب بودنتان را بپذیرید، بپردازید و کار درست را انجام دهید. با تصمیمی قاطع شروع به تحمل سختی ها می کنید و اوضاع تا مدتی مطابق انتظارات پیش می رود اما اندکی بعد زیر بار ناملایمات وضع حمل کرده و کار صحیحی را که برای انجامش خود را جر داده بودید به گند می کشید.پس از آن به شکل مضحکی دست و پا شکسته به تلاش ادامه می دهید. دقیقاً به اندازه ای دست و پا شکسته که فایده ای از تلاشتان حاصل نشود اما برای رنج بردنتان کافی باشد. این بار هم شما یک عوضی غمگین هستید.
حالت ج. شما خودتان می فهمید که تلاش بی فایده است، خودتان را مسخره نمی کنید و از همان اول تصمیم می گیرید که یک عوضی غمگین شوید و به موفقیت چشمگیری در این زمینه دست می یابید.

نتیجه گیری:
- شما به هر حال یک عوضی غمگین خواهید بود. چه علی حسن، چه حسن علی.
- بعضی سؤالات بهتر است اساساً مطرح نشوند یا اگر شدند بی پاسخ بمانند یا نهایتاً اگر خیلی بر حل شدن اصرار داشتند از طریق پاک کردن صورت مسئله این کار انجام گیرد.

جمعه، مهر ۱۰

قید کلیشه ی مؤکد

"خیلی دیر" و چند عبارت "خیلی"دار مشابه در زبان فارسی به کار نمیره مگر اینکه در انتهای جمله تکرار بشه.

وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود. خیلی دیر.

Juwstice

مایی که عبادت غالبمان غسل جنابت است قاعدتاً نباید توقع چندانی از خدا داشته باشیم، نه؟

پ.ن. اما داریم.
پ.ن.1. خدا هم برایمان دارد همیشه گویا.

بی شوخی

خودمونیم، حالا که دیگه 3-4 ماه گذشته، خداییش انقلابمون مخملی بود یا گوشامون؟