جمعه، اسفند ۱۱

Despicable me

خیلی وقت است که حس مردن دارم. حس بعد از مرگ. حس پر از تناقضی است البته و به نظرم بخش بزرگی ش از ضعف توصیفم ناشی می شود. یعنی این که حس می کنم، احتمالن حس بعد از مردن نیست اماخب من بهتر از این نمی توانم بیانش کنم. همه چیزهایی که می بینم، می شناسم و می دانم یکنواخت، تکراری و محدود است و از گشادی است یا بی حوصلگی تلاشی برای تغییرشان نمی کنم. همین است که حس مرده بودن بهم می دهد. ناظر بودن صرف. یک جورهایی به بی فعلی مطلق رسیده ام. احساس اختیاری نمی کنم. شاید اگر بخواهم توصیفم را کمی دقیق تر کنم حس جنازه ای است که آب می بردش. حتی در همین چند خط اولی که دارم می نویسم فکرم عمدتن مشغول این است که آن چند دقیقه ای که بعد از مدت ها وبلاگ گردی می کردم و حس نوشتن کردم نه حرف هایی که می خواستم بزنم این ها بود نه لحن و زبانش این. دارد شبیه آن پست هایی می شود که در آخر به ctrl+a و دیلیت می رسد. دارم فکر می کنم شاید لحنم کمی تحت تأثیر "بازمانده ی روز" باشد. و دارم فکر می کنم اگر مغزم بنا به تقلید دارد خب چرا شبیه لحن خرس که موقع خواندنش فیلَم یاد وبلاگ خودم کرد نیست پس. و اگرچه جوابی برایش ندارم اما تأثیر پذیری شدید و خلاقیت محدودم مثل مرگ مسلم است. همین جمله ی آخر را می بینید؟ تلاش مذبوحانه ی خودآگاه-ناخودآگاهی است برای نقض خودم؛ نقض اعترافاتی که خودم مستقیمن نمی توانم ردشان کنم و نیاز دارم حسی در مخاطب ایجاد کنم که این کار را برایم بکند. بله، دختر زشتی در درون من هست که ذلیلانه نیاز دارد بقیه ازش تعریف کنند. این نوشته به هیچ وجه نوشته ی دلچسبی نیست. بعید می دانم آدم سالمی بدون تمایلات مازوخیستی یا تهدید خارجی همه اش را بخواند. و خب این برای من که دوست داشتم نویسنده ی خوبی باشم - با این تعریف که مخاطب باشعور داشته باشم که نوشته هام را نه تنها دوست بدارند بلکه خوب بدانند- خود زنی محسوب می شود. معمولن همین چیزهایی که دوست دارم باشم جلویم را می گیرند. همین دوست داشتن در واقع. من چیزهای کمی را دوست دارم، در یک نگاه کلی در زندگی ام آدم بی خاصیت، ناتوان و ناموفقی هستم و به همین دلیل همیشه ترس شکست در کارهایی که دوستشان دارم جلوی انجام دادنشان را می گیرد. ترجیح می دهم فکر کنم می توانستم نویسنده ی خوبی باشم ولی ننوشتم تا این که سعی کنم خوب بنویسم و با این حقیقت تلخ رو به رو شوم که نمی توانم. باورم هم این است که تصمیم، رفتار و تفکرم نه ناشی از ضعف اعتماد به نفس یا یأس که ناشی از واقع بینی و مبتنی بر مشاهدات است. مثلن: خرس از نظر من آدم جالبی است. پست آخرش را که خواندم دلم می خواست کامنت خوبی بگذارم که هم با مزخرفات دیگر زیر پستش فرق داشته باشد، هم نظرش را به مکالمه جلب کند و بدیهی بود که هیچ جمله ای که حائز حتی یکی از این دو شرط باشد هم از من خارج نخواهد شد، بنابر این خفه شدم و گذشتم و این بار استثنائن آمدم این جا که به جایش یک پست بد بنویسم.
تا حرف از خرس و پست آخرش و تلاش نکردن و ریدن است دوست دارم یک بار برای همیشه قضیه ی آرش را هم بگویم که قضیه ی خاصی جز یک رابطه ی ناموفق نیست اما حس دردناکی است و از معدود چیزهایی است که هنوز می تواند باعث شود صدا توی گلویم بشکند. چیزهای کمی این قدر برایم اهمیت داشته اند و متأسفانه این یکی از نمونه های شکستی است که همیشه برای پرهیز ازشان هیچ کاری نمی کنم و این بار البته راهی برای اجتناب از تلاش و روبرو شدن با واقعیت غمگین پشتش نداشتم. به هر حال با برادرت که نمی توانی رابطه نداشته باشی و واقعیت این است که یک رابطه ی سطحی که هیچ جوری نمی توانی عمیق و صمیمی اش کنی رابطه ی برادرانه ی دردناکی است. این یعنی که من به عنوان یک برادر هم موجود ریدمالی هستم و تقریبن به همه ی آدم های دور و برم وقتی از کوچکترین مکالمات و برخوردهایشان با خواهر یا برادرشان تعریف می کنند یا شاهد قسمتیش هستم حسودی می کنم. بله. حسود را هم به لیست اضافه کنید. در واقع تا این جا می توانم جمع بندی کنم که انسان ناتوان، منفعل، بی عرضه، ترسو و حسودی هستم که نیاز به تأیید و تحسین دیگران دارد در حالی که حتی اگر مورد تحسین هم قرار بگیرد باورش نمی کند. کسی این حرف ها را جلوی بقیه نمی زند؛ با فرض این که بقیه ای اینجا مطرح باشد. به هر حال کسی این حرف ها را بلند بلند نمی زند. و گرچه معمولن تلاش جدی ای برای پنهان کردن این ها نمی کنم هیچ وقت به این رسوایی و یک جا هم همه را بیرون نریخته بودم و الان بر خلاف تصورم حتی حس سبک شدن هم ندارم. حوصله ام هم دارد سر می رود و اول نوشته ام را هم دیگر نمی بینم. فکر می کنم کافی است.