به سختی از کوه بالا رفته بود؛ سر ظهر، زیر آفتاب خشک کوهستان. چند بار قوطی از دستش افتاده بود و مجبور شده بود همه ی راه رو برگرده و دوباره از اول. حتی یه بار پاش لیز خورد و نزدیک بود پرت شه. اما تسلیم نشد. انقدر تلاش کرده بود تا بالاخره کاری رو که تموم ذهنش رو گرفته بود به انجام برسونه. حالا رسیده بود؛ غرق عرق؛ خسته و کوفته و زخمی. فقط واسه اینکه روی صخره ی بزرگ کنار جاده بنویسه :
ثمیرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر