1. آدما بالا سرشونو نگا نمی کنن، مگه وقتی که بلایی ازش بباره.
2. - چرا این همه اصرار داری با خدا حرف بزنی؟
- یه چیزی رو اعتراف کنم خانم وان دان؟ من اگه می شد همین حالا با خود هیتلر حرف بزنم این کارو می کردم. خدا یا هیتلر برای من فرقی نمی کنه. فقط دلم می خواد یکی شون جواب من رو بده.
- چه جوابی؟
- این که دو تایی شون دارن چه بلایی سر من میارن خانم وان دان.
3. اشمئزاز - انزجار - انفجار - انفعال. و بالعکس.
4.- خدا کی حرف می زنه خانم وان دان؟ این حرف های من صدای خدا نیست، فقط صدای خودمه.
- این خداست که همیشه حرف می زنه. گاهی با صدای خودش، گاهی با صدای ما. به خداوند ایمان داشته باش.
- من به همه چی ایمان دارم؛ به همه چی. حتی به این رادیو که هر شب می گه ما عاقبت زنده می مونیم، عاقبت از اینجا بیرون می آیم، عاقبت به روزی می رسیم که دیگه از هیچی نترسیم. اما من هر شب دلم می خواد به اون رادیو بگم که می ترسم؛ خیلی هم می ترسم. می خوام بهش بگم حالا هیجده سالمه و هیچ چی از زندگی نمی دونم؛ هیچ چی. شما می دونین هیچ چی یعنی چی خانم وان دان؟
5. خدایا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر