با بطری آب پرتقال پاکبان و پاکت مارلبرو نشسته ام گوشه ی بالکن، زیر سایه ی بارانی که بی استعاره نرم می بارد. ابی کنارم از لای دیالوگ های بهروز وثوق در فیلمی که اسمش را نمی دانم می خواند "ماهی تنگ بلور دریا رو خواب میبینه...". سینه ام دیگر جا ندارد انگار؛ دود به زور پایین می رود. سیگار را نصفه پرت می کنم پایین. بلند که می شوم و به سمت در می روم به نظرم می رسد که، مثل چند شب گذشته، حرکت سایه ای را دیده ام در نوری که از اتاقم می تابد. پا می گذارم به اتاق. صندلی ام پشت به من چرخیده. خالی ست. از پشت که خالی به نظر می رسد. فکر می کنم، نه، آرزو می کنم خدا را، وقتی می رسم روبروی صندلی، مثل یک موجود کوچک افسانه ای، ببینم که نشسته آنجا، با لبخند، منتظرم، و دارد با انگشت هایش بازی می کند. سلام کنیم، حال و احوال کنیم و درد دل، بگویم که دلم تنگ شده برایش و بنشینیم تا صبح، قبل از این که کسی بیدار شود، یواشکی گپ بزنیم. و من یک بار برای همیشه باورش کنم، یک باره همه ی سؤال هایم را با هم بپرسم، یک بار مطمئن شوم که جوابی هست، بدانم که کسی هست که تمام جواب ها را یک جا داشته باشد، بدانم کسی هست که همیشه بداند چه باید کرد؛ خیالم راحت شود و دم صبح، هوا که داشت روشن می شد پرده را ببندم، گلوله شوم زیر پتو و با لبخند، در حالی که نشسته بالای سرم، یا دستی به سرم می کشد حتی، بخوابم.
سه قدم فاصله ی در بالکن تا صندلی تمام این رؤیا را قد می دهد.
صندلی خالیست. می روم بطری را می گذارم در یخچال، می نشینم پای لپتاپ و شب ابی را دانلود می کنم. و هر از گاهی سری می گردانم سمت صندلی ام که هنوز، که همیشه خالیست.
۵ نظر:
میدونی که هست...
صندلی خالی یاد پر بودنو همیشه زنده نگه می داره...
به نظرم یه زمانی پر بود
خودت خالیش کردی
به من فحش نده، بر اساس حرفای خودت می گم...
به امین:
نمی دونم برادر.قصه همینه.
به شلازپام:
یاد پر بودن،حسرت پر بودن،هرچی.
به سعید:
یه زمانی از پش صندلی نگا می کردم و می گفتم حتماً پره دیگه.داستان از اون روزی شروع میشه که بپرسی "حالا واقعا" پره؟".
چرا آرزو می کنی آرزو برای چیزهای محاله! ازش بخواه که خودشو بهت نشون بده. شاید چشماتو بستی و گوشهاتو هم بستی اونوقت داری دیدنش رو آرزو میکنی؟ میدونی کی میبینیش موقعی که باور کنی وجود داره... تو شک داری؟ زیاد پیچیده نیست... کافیه به نشونه هاش توجه کنی و قلبت رو بروش باز کنی بگو تمام احساسات و دردها و عقده ها و هر چیز دیگه رو بهش... اون گوش میکنه...وجواب میده... فکر کنم همه ی درها رو به روت بستی برادر!!!
خوشابه حال آنانکه همه ی نیاز خود را به خدا میبینند و خوشابه حال پاکدلان زیرا خدا را خواهند دید.
ارسال یک نظر