شنبه، آبان ۹

کاپشن

آسمون می گیره، هوا گرگ و میش میشه، بارون می باره و برگ، رو برگا و بارونایی که قبلاً باریده. دستامو مچاله می کنم تو جیبم، کله مو تو یقه م، خودمو تو کاپشنم؛ قدم می زنم زیر بارون. تا میام فک کنم چقد جات خالیه پیشم یکی تو کله م بغضش می گیره.یکی که همون جوری با بغض می گه "فرق چندانی نمی کرد. حالا که نیس، نمی خواد، اگه بود، نمی تونست پیشت باشه. انگار انقدا مهم نبود واسه ش اصن". یکی که بغض کرده، دستاشو مچاله کرده تو جیبش، کله شو تو یقه ش، خودشو تو کاپشنش؛ تنهایی قدم می زنه زیر بارون.

پ.ن. این 200 امین پست این بلاگ بود. بلاگی که حسرتش موند رو دلم که یه دفه بیای بخونیش بم بگی "کورش با اون پستت حال کردم". حتی اینم نگی، بیای بخونیش فقط.
پ.ن.1. منی که آخرش یاد نگرفتم اولویت بندی شم و دست چندم باشم. تویی که آخرش اینو نفهمیدی. یا فهمیدی و به روی خودت نیاوردی.