بچه که بودم بابام در حالی که به پشت خوابیده بود منو رو دستاش می گرفت بالا، بعد پاهاشو جمع می کرد و رو پشتش تاب می خورد و خب ناچار منم باهاش تاب می خوردم و در حین این حرکت عبارت "قورباغه آقا جانفیلیسکی" رو به طور مداوم و مستمر با ریتم ششو هشت واسم می خون و تکرار می کرد.
واقعاً انتظار دارین بچه چی از آب در بیاد؟
پ.ن.1. تمام توصیفات کاملاً واقعی و مستنده.
پ.ن.2. من تحقیق کردم،اون عبارات یکی از معدود عباراتیه که مطلقاً هیچ معنایی نداره.
پ.ن.3. صرفاً برای رفع ابهام از وضعیت روحی پدرم عرض می کنم که وقتی من به دنیا اومدم ایشون 22سالشون بود، یه سری واکنش ها طبیعیه به هر حال.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر