سه‌شنبه، مرداد ۲۹

هدف

همین طور که از کنارش می گذشتم تصویرش تو ذهنم شکل می گرفت؛

به سختی از کوه بالا رفته بود؛ سر ظهر، زیر آفتاب خشک کوهستان. چند بار قوطی از دستش افتاده بود و مجبور شده بود همه ی راه رو برگرده و دوباره از اول. حتی یه بار پاش لیز خورد و نزدیک بود پرت شه. اما تسلیم نشد. انقدر تلاش کرده بود تا بالاخره کاری رو که تموم ذهنش رو گرفته بود به انجام برسونه. حالا رسیده بود؛ غرق عرق؛ خسته و کوفته و زخمی. فقط واسه اینکه روی صخره ی بزرگ کنار جاده بنویسه :
ثمیرا

هیچ نظری موجود نیست: