سه‌شنبه، شهریور ۱۲

هزار راه نرفته

مدت هاست که نمی تونم اسم کسی رو همراه با "جان" صدا کنم و ادامه ش با "تولدت مبارک" تو ذهنم تکمیل نشه. در این حد که مجبورم کلی زور بزنم که اینو نگم بهش، حرفمم یادم می ره آخرش. این حالت وقتی به اوجش می رسه که دو نفر رو مخاطب قرار می دم که تو اون شرایط دیگه مقاومت بی فایده ست.
همه ی اینا ام بر می گرده به بی مسئولیتی خونواده که نه تنها باعث شده ن تاریخ تولد من و دادشم فقط 3 روز با هم فاصله داشته باشه، بلکه هر هروقتم خواستن جشن بگیرن برامون مشترک گرفتن و رو کیک هم نوشتن "کورش جان، آرش جان تولدتان مبارک".
اگه یه ذره با روانشناسی کودک و تأثیراتش در بزرگسالی آشنایی داشتن الآن وضع من این نبود.
حالا هی برین زن بگیرین زرتی بچه بندازین.

پ.ن. به این نتیجه رسیدم که تعریفی که تو پست قبلی ارائه کردم بیش از اون که نوعی از حماقت رو توصیف کنه بر معیار های اسکلیت منطبقه. واسه همین از همینجا نامش رو به "اسکولوژی" تغییر می دم که هم دقیق تره هم علمی تر.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

واااااای کورش.....خیلی خدا بود این نوشتت.راستی چرا تا حالا اینو به من نگفته بودی نامرد[عصبانی]؟