جمعه، شهریور ۲۷

یکی بود، یکی نبود

روزی روزگاری در سرزمینی که آزادی در آن نزدیک به مطلق بود مردی زندگی می کرد که نمی توانست دلیل قانع کننده ای برای زندگی پیدا کند و آن را چیز مزخرفی می دانست و باور داشت که تمام کردنش بهتر از ادامه دادنش است و خلاصه هرچه کمتر بهتر.
اتفاقاً این مرد زندگی مزخرفی هم داشت (یا دست کم زندگی اش آن قدر بهانه برایش فراهم می کرد که تقریباً همیشه ی خدا در حال غرغر باشد) و همه حدس می زدند که این، دلیل طرز فکر او راجع به زندگی است.
مدتی گذشت و مقادیر معتنابهی اتفاق خوب در زندگی مرد افتادن گرفت (!) به طوری که قاعدتاً می بایست آن را زندگی خوبی می نامید. اما درست در همان زمان بود که مرد تصمیم به خودکشی گرفت؛ چرا که می خواست به همه بفهماند که مسأله، نه حواشی جزئی و گذرای زندگی، که کلیت آن به عنوان یک عمل است و کلاً راه اگر جاده هراز هم باشد اما آخرش به هیچ جا نرسد رفتن ندارد و اینا. علاوه بر این فکر می کرد که انتقال این مطلب به دیگران خود می تواند دلیل و مقصدی برای زندگی اش باشد.
به این ترتیب بود که مرد لحظه ای را که همه چیز بر وفق مراد بود برای این کار انتخاب و تصمیمش را با امید فراوان به نتیجه ی دلخواه عملی کرد.
خبر خودکشی مرد در میان آشنایانش پیچید اما متأسفانه همه آن قدر از مرگ نابهنگام او و دست گلچین روزگار و غیره ناراحت بودند که هیچ کس نفهمید که او با این اوضاع گل و بلبلی که داشت برای چه خودکشی کرده. و شد آنچه از اول هم بود.

از این داستان نتیجه می گیریم که زندگی کلاً چیز مزخرفی است و ما باید این را بفهمیم.

پ.ن. اگه فک می کنین این یه پست بلنده اشتباه می کنین. به این می گن یه مینیمال طولانی؛ محض اطلاع.

هیچ نظری موجود نیست: