چهارشنبه، مهر ۲۹

داستان کلاغ ها و الاغ ها


حالا همه شهر را کلاغ گرفته.
همه چیز از روزی شروع شد که اولین کلاغ ها را دیدند و گفتند "نزنیدشان؛ این ها که کاری به ما ندارند" و داشتند و چون روز روشن بود که خواهند داشت اگر توان و امکانش باشد.
همه چیز از روزی شروع شد که اولین پرهای خونین کبوترها و منقار به خون کبوتر آغشته ی کلاغ ها را دیدند و گفتند "نزنیدشان؛ اگر بزنید دست جمعی حمله می کنند" و ترسیدند و ترجیح دادند ببندند و بروبند و بشویند چشم ها را و پرها را و خون ها را.
همه چیز از روزی شروع شد که به چشم دیدند جان دادن کبوترها را زیر ضربه ی منقار کلاغ ها و گفتند "نزندیشان؛ زیادند و ضعیفیم و بی دفاع" و گفتند "یک کلاغ را زدن که دردی را دوا نمی کند" و به خدا واگذار کردند.
همه چیز از روزی شروع شد که به اختیار خود امانشان دادند و با دست خود منقارهای خون آلودشان را شستند و دانسته چشم خود را بر پرهای خون آلود بستند و به پنجه ی ترس و سستی خود گلوی خود را فشردند و سنگ از دست خود گرفتند و ...
...و حالا دیگر برای کناره گیری از شراکت در جنایت دیر است و هنگام قصاص.
حالا همه ی شهر را کلاغ گرفته.

پ.ن. با سه ماه تأخیر.

هیچ نظری موجود نیست: