انگار که کارتون هرکول را روی صحنه ی چاه ارواحش پاز کرده باشی، فکرها توی مغزم همین طور که داشتند می چرخیدند و وول می خوردند یکهو چروکیده و پیر و خشک، ثابت شده اند و دستی هم که گاه به گاه دراز می شد تا یکی یکی بگیرد و بیرونشان بیاورد قبل از این که بپلاسند، همان جا، نرسیده به هیچ کدام خشکش زده و فلج مانده.
انگار که دریاچه ای یخ زده باشد و چندتایی ماهی هنوز تویش زنده؛ هر از گاهی چیزی زیر سطح مرده ی مغزم می لغزد و از جایی به جایی می رود - نه دور - و نه چیزی خارج می شود به هر حال و نه وارد؛ چیزی شبیه تقلاهای آخر ماهی ای که مجبور است بمیرد بیشتر. و من تنها یخ ها را حس می کنم که قلقلکشان می آید از این جنبش کوچک.
انگار که موش توی سرم لانه کرده باشد، هر از گاهی شروع می کند به جویدن چیزی آنجا و تیر می کشد فکرهایم، چشم هایم، مغزم. سیر که شد کمی می خوابد و از اولین کش و قوس های بیدار شدنش اضطراب فرا می گیردم تا لحظه ای که بزند اولین گاز را و تیر بکشد فکرهایم، چشم هایم، مغزم. گاهی با دود سعی می کنم ببندم راهش را؛ دودها می چرخند توی سرم و پر می شوم از دود و آن وقت نه موشی هست، نه فکری، نه مغزی. می ماند یک صفحه ی سیاه سیاه، که کمی خون این جا و آن جایش ریخته؛ خون تازه ی سرخ. و نوری می تابد گهگاه به گوشه ای و تصویرترسناک در دل سیاهی پنهان شده ای ظاهر می شود لحظه ای، می ماند اندکی و می رود زود و می ماند کابوسش، شبحش در تاریکی؛ انگار که تونل وحشت شهربازی های بچگی.
انگار که .... فایده ندارد. دورش باید بیاندازم انگار.
دورش باید بیاندازم. انگار نه انگار.
پ.ن. عجالتاً حسم نسبت به این کشور نفرت مطلق است و تا زمانی برایم حائز اهمیت می باشد که مجبور به سکونت در آن هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر